دیروز خود را چگونه پس کردید؟

ساخت وبلاگ

جین برمودای مشکیم ُ با تیشرت طوسی نایک تنم میکنم. همونجوری که موهام خیسه و بوی ماسک موی سیب پخش شده تو خونه، فیله های خرد شده مرغ، پیازهای حلقه ای، یه حبه سیر، روغن زیتون و آبلیمو رو میریزم تو فریگور و برمیگردم به سشوار کردن چتری هام.

موهام ُ گوجه کردم، موزیک های تورکچه ام ُ پلی میکنم و تو سکوت خونه مشغول خیلی نازک خرد کردن کلم های قرمز میشم. بوی خنک عطر روی گردنم، بوی سیب موهام که هرازگاهی به بینیم میخوره حالمو خنک تر میکنه. مثل عادت همیشه یه پامو رو پنجه خم کردم و با ریز کردن خیارشورا دارم فکر میکنم چقدر دو دو تا کردنهای عقلیمون درست از آب در میاد؟ اصلا بیس و پایه اش از کجا داره آب میخوره؟ طبیعتا یا ماحصل قراردادهای ذهنیمونه یا در در نتیجه بازی های تو بطن جامع اس اما چقدر درسته واقعا؟ موزیک بعدی دیسترکتم میکنه، لبخند میشم.

همزمانی که فیله های مرغ با پیازهای خلالی ِ یکدست دارن میپزن نشستم رو کانتر و چای سبزم ُ مزه مزه میکنم. بافت سفید سورمه ای، هوای بارونی لاهیجان، کلاه کپ سفید، اونجایی که گفته بود سوغاتی من یادت نره و کل مسیر خنده ام کرده بود. قارچ ها رو اضافه میکنم. همونجوری تو سکوت، با صدای موزیکام مشغول ترکیب کلم های قرمز، خیارشور، خیلی کم مرغ ریش شده با سس مایونز هستم. تموم که میشه دور ظرفش ُ تمیز میکنم، درش ُ میبندم و با یه نفس عمیقی که از گذشته میاد میزارمش تو یخچال.

بیسکویت های پودر شده رو با کره یکدست میکنم. با حوصله میریزم تو قالب. لیوان ماست و سس ُ اضافه میکنم به مرغا، یه مشت ذرت هم میریزم روش. یاد حرف آقای رها می افتم که جمعه ای ِ وقتی نشسته بودم رو کانتر و به زیتونا ناخونک میزدم و رفته بودم بالا منبر گفته بود تو اون کلاسا تو واقعا کلیدت خورده، رفته رفته هی داری پر از آرامش و خونسردی میشی. با خودت و دنیا تو صلحی. من؟ خنده رو لبم برگشته بود به ظهر، تو جاده، موقع برگشت که گفته بود آرامش خوبی داری.

ماسکار پونه، دو قاشق شکر، خامه، دو قاشق مایع ژلاتین رو میکس میکنم و حینی که با موزیکم زمزمه میکنم میریزمش رو بیسکوئیت ها و میزارمش فریزیز مجددا. ژله آلبالو و تمشک ُ قاطی میکنم، هی هم میزنم تا یکدست شه. دارم ظرفای کثیف شده رو میشورم که مامان از کلاس زبان برمیگرده، میچرخم میبینم داره با خنده ازم عکس میگیره تا سوژه فمیلی گروپ شم. ژله رم میریزم رو ترکیب پنیر ُ میزارم فریز شه.

باقی تایمم ُ دراز میشم رو تخت و کتابمو مزه مزه میکنم. نیم ساعت مونده به کلاس، جین بوت کات سورمه ای، آستین حلقه ای سورمه ایم ُ تنم میکنم. ضدآفتاب، ابروهامو پر میکنم، برخلاف همیشه رژ قرمز، خط چش خیلی نازک. مانتوی سفید آستین سه ربع، کفش منگوله دارای سفید، مقنعه سورمه ای. پشت فرمون دارم فکر میکنم شاید همون دو دو تا کردنامون اشتباه باشه اما هست دوست داشتنی که اشتباه باشه واقعا؟

وارد آفیس که میشم الف میگه چقدر تو این یه هفته لاغر شدی و زورکی دو بار بهم شیرنی میده، میگم فلانی تو کلا سایزت بزرگتر از من و مناسب ِ هم هستن، من الان تازه دلم دارم که باید جمعش کنم. باقیش به همین حرفای دخترونه خاله زنکی میگذره :دی کلاس اول؟ یه بی نظیر تمام اعیار. نگاههای یواشکی و چک کردنم از دید من مخفی نمیمونه. خیلی بی تعارف با خنده پرسیده بودن آر یو مرید؟ آر یو این ِ ریلیشن شیپ؟ تو بریک، بین کلاسا، سه تا از پسرام با یه دسته گل خیلی بزرگ رز ِ خوشگل اومده بودن بابت ِ تشکر این پنج ترمی که نان استاپ با من بودن. خوب راستش من از این همه لطف پسرای هم سن خودم و یه سریشونم که ازم بزرگتر بودن، به شدت خجالتی بودم. من جاست وظیفه ام ُ انجام داده بودم، توانایی و زحمت های خودشون، حریمی ُ که در عین رفاقت رعایت میکردن، همه و همه قابل احترام بود. بوی گلا تو آفیس خوشم کرده بود. شب موقع برگشت، تو راهرو، خانم غ کنار گوشم گفته بود مانتو قشنگ؟ شدی عین روزای اول که مشغول کار شده بودیا، با خنده گفته بود رژ قرمزم که زدی امروز .... خندیده بودم بهش.

سفارشای غذا رو گرفته بودم، مهمونامون اومده بودن. تنها کسی هم که به آینده آشپزی ای ِ من امیدواره شوهر خالمه، کلی به به چهچه کرده بود از میز مزه و رفته بود بالا منبر. خندیده بودم بهش. حرف زده بودیم، ظرف شسته بودیم، آقای رها کلی سوژه ام کرده بود، هی با دستکش ازم عکس گرفته بود که این عکسا باید تو گینس ثبت شه، پا به پای دخترخاله هه رقصیده بودم، لبخند بودم از آرامش بینمون .....

شبش؟ قبلنا رو حساب اینکه کامل بازیش دستم نیومده بود خیلی محتاط تر رفتار میکردم، حرف میزدم یا که ری اکشن نشون میدادم. درسته که من هنوز چند لایه دیگه دارم تا کلیر تر از این باشم اما متوجه شدم که این آدم خیلی فان و سر به سرت بزار همونیه که عین خودم باید مطمئن شده باشه که لایه هاش ُ برات رو کنه. نمیدونم، من که آگاهانه داده ام دل و دین به دام بلا و این حرفا .....

 

پرسه تا حوالی زندگی...
ما را در سایت پرسه تا حوالی زندگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : galexiia بازدید : 13 تاريخ : جمعه 26 شهريور 1395 ساعت: 2:47